معنی ازدحام و آشوب

حل جدول

آشوب و ازدحام

جنجال


ازدحام و آشوب

شورش،جنجال،انبوه


ازدحام و اغتشاش

آشوب، انقلاب، بلوا، تنش، شورش، قیام، نهضت، بلبشو، هرج ومرج، جنجال، سروصدا، همهمه، اختلال، پریشانی


ازدحام

تراکم جمعیت

لغت نامه دهخدا

ازدحام

ازدحام. [اِ دِ] (ع مص) انبوهی کردن بر. (مجمل اللغه) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). زحام. زحمت. تزاحم. (مجمل اللغه). مزاحمت. بک. مک. هجوم و انبوهی کردن. (مؤید الفضلاء): که غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکنند. (گلستان). || فراهم آمدن. (منتهی الارب). || (اِ) انبوه. (غیاث اللغات). جمعیت. || انبوهی. کبکبه.
- ازدحام کردن، تتایع. (از منتهی الارب). مزاحمت. تزاحم.


آشوب

آشوب. (اِمص، اِ) (اسم مصدر آشفتن و آشوفتن: آشفتم. بیاشوب) اختلاف. فتنه. فساد. تباهی:
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
وزآن پس چنین گفت افراسیاب
که بد در جهان اندرآمد بخواب
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.
فردوسی.
ز آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین.
فردوسی.
وزآن پس پرآشوب گردد جهان
شود نام و آواز او در نهان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ [خسروپرویز را] ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک [شیروی] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش بر او آفرین.
فردوسی.
نه کاوس خواهد ز من نیز کین
نه آشوب گیرد سراسر زمین.
فردوسی.
ز هاماوران زآن پس اندیشه کرد
که برخیزد آشوب و جنگ و نبرد.
فردوسی.
بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.
فردوسی.
ما را رمه بانیست نه زو در گله آشوب
نه ایمن از او گرگ و نه سگ زو بفغان است.
منوچهری.
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تابد همیدون بدست از نخست.
اسدی.
پس مردمان را مرگ رسول علیه السلام حقیقت شد و غریو و گریستن از آن جمع برخاست و خلاف و آشوب درافتاد تا بسقیفه ٔ بنی ساعده پس از گفت و گوی با ابوبکر بیعت کردند. (مجمل التواریخ).
ز کفر زلف تو هر حلقه ای ّ و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه ای ّ و بیماری.
حافظ.
|| مخفف مایه ٔ آشوب: آشوب قندهار؛ چنانکه گویند فتنه ٔ چین و رشک پری، غیرت حور و مانند آن: برنائی نوخط، آشوب زنان و فتنه ٔ مردان. (کلیله و دمنه).
آشوب عقلم آن شبه ٔ عاج مفرش است.
سیدحسن غزنوی.
|| هیاهو. ضوضاء. ضوضا. مشغله. غوغا. شور و غوغا. جلب. جلبه:
چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن.
فردوسی.
مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. (گلستان).
مویت رها مکن که چنین درهم اوفتد
کآشوب چین زلف تو در عالم اوفتد.
سعدی.
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
بتماشای تو آشوب قیامت برخاست.
حافظ.
|| خلل. هرج و مرج:
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر...
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین.
فردوسی.
|| اختلال. آشفتگی:
آشوب عقلم آن شبه ٔ عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
- آشوب دریا، طغیان. تلاطم. انقلاب. طوفان و آشفتگی آن: مروارید نیکوتر شودبوقت بهار که دریا از آشوب آرام گیرد. (نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی).
- آشوب کردن بر سر یا دماغ، اختلال زادن در آن:
خیالش چنان بر سر آشوب کرد
که بام دماغش لگدکوب کرد.
سعدی.
|| ازدحام. زحام:
در آن کین و آشوب و دار و بکُش
نه با اسب زور و نه با مرد هُش.
فردوسی.
ببازیچه مشغول مردم شدم
وز آشوب خلق از پدر گم شدم.
سعدی.
بدرجست از آشوب، دزد دغل
دوان جامه ٔ پارسا در بغل.
سعدی.
|| انقلاب. شورش:
از آشوب گفت آنچه دید و شنید
جوان شد چو برگ گل شنبلید.
فردوسی.
همه شب بدی خوردن آئین او [فرائین]
دل مهتران پر شد از کین او...
دل آزرده زو گشت لشکر همه
پرآشوب وپردرد کشور همه.
فردوسی.
بترسم از آشوب بدگوهران
بویژه ز گردان مازندران.
فردوسی.
|| انقلاب هوا. وزش سخت باد. طوفان بادی:
خوش نازکانه می چمی ای شاخ نوبهار
کآشفتگی مبادت از آشوب باد دی.
حافظ.
|| مقابل آرام و سکون:
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
زود از پی آرام پدید آیدآشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
|| در تداول عوام، منش گردا. غثیان: دلم آشوب است. || (نف مرخم) مخفف آشوبنده در کلمات مرکبه از قبیل دل آشوب، شهرآشوب، لشکرآشوب و نظایر آن:
عالم افروز بهارا که توئی
لشکرآشوب سوارا که توئی.
خاقانی.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.

فرهنگ معین

آشوب

فتنه، فساد، مایه فتنه، موجب فساد، شور و غوغا، هرج و مرج، انقلاب، شورش، ازدحام. [خوانش: (اِ.)]


ازدحام

(اِ دِ) [ع.] (مص ل.) انبوه شدن، انبوه جمعیت، مزاحمت، تزاحم. ج. ازدحامات.

فرهنگ عمید

ازدحام

هم فشار آوردن جمعیت و هنگامه برپا کردن،


آشوب

بی‌نظمی،
شلوغی، ازدحام،
(اسم) شوروغوغا،
انقلاب، شورش،
برهم خوردن اوضاع و شرایط،
کثرت جمعیت، شلوغی، ازدحام،
(بن مضارعِ آشوبیدن و آشفتن و آشوفتن) = آشوبیدن
آشوبنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دل‌آشوب، شهرآشوب، لشکرآشوب،
(اسم) [قدیمی] آسیب،

مترادف و متضاد زبان فارسی

ازدحام

اجتماع، جمعیت، جنجال، شلوغ، شلوغی، نفوس، شورش، غوغا، هجوم، هنگامه،
(متضاد) خلوت

فارسی به عربی

ازدحام

تلملم، حشد، رعاع، صحافه، مضیف

فرهنگ فارسی هوشیار

ازدحام

انبوهی کردن، تزاحم

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ازدحام

انبوهی

عربی به فارسی

ازدحام

فشردن , چلا ندن , له شدن , خردشدن , باصدا شکستن , شکست دادن , پیروزشدن بر

معادل ابجد

ازدحام و آشوب

376

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری